من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چیست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید میدانستم؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آنها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما میباشند، حتى اگر تنها کارى که میکنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
من این درس را هیچگاه فراموش نکردهام.
منبع : http://blog.360.yahoo.com/blog-QhWjWbM1cq7xsAG9PJz0?p=507
- من، چیزی نمی دانم. فقط چشمانم به آن کیسه بزرگ پر از پولی است که پای غلام علی با آن برخورد کرد.
- آیا می دانی علی اینهمه پول را از کجا آورده است؟
- چرا از خودش نمی پرسی؟
- یا علی! این پولهای زیاد کجا بوده است؟
- این پولها از آن کسی است که مال ندارد.
- منظور علی از این جمله چه بود؟
- یادت هست که چندی قبل، علی با پیراهن کهنه ای از کنار ما رد شد و ما با لحنی تمسخرآمیز و متلک گونه فقر و و تهی دستی علی را به رخ او کشیدیمادامه مطلب...